وبلاگ تفریحی یکی دوتا

یکی از یکی دوتایی ها که دوتا یکی دوتا می آفرینه با یکی دوتا باش تا یکی دوتا هم با تو باشه فقط یکی دوتا

وبلاگ تفریحی یکی دوتا

یکی از یکی دوتایی ها که دوتا یکی دوتا می آفرینه با یکی دوتا باش تا یکی دوتا هم با تو باشه فقط یکی دوتا

4 جوک

4 جوک


4 جوک

************** abas_m223************
روزی ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ .ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ .شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ، ﻧﻬﺎﻝﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟؟؟ 
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ : ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ .
سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻭﮔﻔﺖ : ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ . ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ
شاه ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ ؟؟؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ،باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ ، ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ ، مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
پیرمرد باز هم خندید
انــوشـیــروان گفــت: دسـتـه کـلـنـگ!!! مـرتـیـکـه "خـرْپـدر "دهــن خــزانـه کـشـور رو ســرویـس کــردی تــو, دیــگــه هــر چــی جـمــلــه هــم بــگـی گــوه هــم بـهـت نـمـیــدم "انـگـل اجـتـمـاعـی" هـرچـی مـیـگـم مـیـخـنده !!!
و دسـتــور داد سـربــازان بــه تـرتــیـب حـروف الـفـبـا سـکـه ها را در حـلـق پـیـرمـرد افـقـی فـرو کـنـنـد کـه دیـگران نـخـنـدنـد ^_^


4 جوک


4 جوک

نحوی شب بخیر گفتن دخترااااا 


ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ ﺑﺮﻭ بخواب ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯼ!
ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺷﺒﺖ ﺑﺨﯿﺮ..
ﺩﺧﺘﺮ : ﺷﺒﺖ ﺑﺨﯿﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ :-*
ﭘﺴﺮ : ﻣﻨﻢ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ، ﺷﺐ ﺧﻮﺵ :-*
ﺩﺧﺘﺮ : ﺧﻮﺏ ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ، ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ :-*
ﭘﺴﺮ : ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ :-*
ﺩﺧﺘﺮ : خواب منو ببینیا :-*
ﭘﺴﺮ : ﺧﺐ..
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﯼ؟!
ﭘﺴﺮ : ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ!
ﺩﺧﺘﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺨﻮﺍﺏ. ﻗﺮﺑﻮﻥ ﭼﺸﺎﯼ ﻧﺎﺯﺕ ﺑﺮﻡ! :-*
ﭘﺴﺮ : ---------
ﺩﺧﺘﺮ : ﭼﯽ ﺷﺪﯼ؟ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯼ؟
ﭘﺴﺮ : ﻧﻪ، ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺸﺘﺎﻗﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ!
ﺩﺧﺘﺮ : ﺁﺧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ!
ﭘﺴﺮ : ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ ﻋﺰﯾﺰﻡ. ﺷﺒﺖ ﺑﺨﯿﺮ :-*
ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ، ﺷﺒﺖ ﺑﺨﯿﺮ :-*
ﭘﺴﺮ : ﻣﻨﻢ :-*
ﺩﺧﺘﺮ : ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯼ؟
ﭘﺴﺮ : ----------
ﺩﺧﺘﺮ : ﭼﺮﺍ جواب نمیدی؟!
ﭘﺴﺮ : ----------
ﺩﺧﺘﺮ : ﭼﺮﺍ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ؟!!
ﭘﺴﺮ : ----------
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﺍﻻﻥ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ!!!!!

"هنوز دانشمندان دنباله راهی واسه تموم کردن صحبت با دختران هستن ..."


4 جوک


4 جوک

4 جوک


ایا شما هم از دست خواهر و برادر کوچیک تر از خودتون که همیشه زاغ شما رو چوب میزنن (مخصوصا وقتی پشت کامپیوتر نشستین )خسته شدید؟ 
.
.
.
.
.
دیگه نیتونید تحملشون کنید ؟
.
.
.
.
.
.
جونتون به لبتون رسیده ؟
.
.
.
.
.
این مراحلی رو که میگم مو به مو انجام بدید (کاملا تست شده)
1. اول یه دور دور حال با حالت نظامی بدوید بعد چند تا کلاغ پر بزنید بعد به صورت سینه خیز دو دور دور حال بچرخبد 
2. پشت یه شی کوچیک قایم شید و با یه تفنگ فرزی افراد منزل رو گلوله باران کنید
3.یکی از اسباب بازی های فرد مورد نظر رو به عنوان یک عامل انتحاری با ملاقه بزنید (دقت کنید خندتون نگیره )
4. در حالی که دارید اسباب بازی مورد علاقه رو میزنید ازش باز جویی کنید (با جوراب میفهمید که ؟;)
5. فرد مورد نظر رو زیر نظر بگیرید و دنبالش برید هر چند دقیقه یه بار با چشمانی ترسناک تو چشماش زل بزنید 
6. کنار فرد مورد نظر بشینید و بایه فرد خیالی صحبت های مروزی بکنید 
تا ائنجایی که من امتحان کردم این روش جواب داده موفق باشید^-^


4 جوک

4 جوک

" " " شایان " " "
یکی از فانتزیام اینکه مدیر سایت همه بچه های فورجوک رو به مهمونی دعوت کنه، بعد منم به عباس مستقیم زنگ میزنم و ازش یه شلوار کردی و یه رکابی گوجه ای میگیرم بعد از اینکه آماده شدم با بروبچ محل یه وانت کرایه میکنیم و به سمت مهمونی حرکت میکنم توی راه هم نیم کیلو TNTمیخرم و میزارم توی جیب شلوار کردیم وقتی به مهمونی میرسم وارد حیاط میشم و بلافاصله به سمت میز پذیرای میرم و شروع میکنم به خوردن غذاها و میوه ها اما مهمون ها جلومو میگیرین و نمیزارن همه غذا هارو بخورم بعد منم عصبانی میشم و نیم TNTرو از جیبم در میارم و میندازم وسط مهمونا و همشونو میکشم و دوباره به سمت میز پذیرایی میرم و شروع میکنم به خوردن اما در کمال تعجب عباس مستقیم از گوشه حیاط میاد بیرون و یه تانک از جیبش در میاره و تهدید میکنه که همه غذا هارو نخورم منم با ناراحتی تسلیم میشم و مجبورم میشم نصف غذا هارو بهش بدم بعد دو نفری شروع میکنیم به خوردن غذا ها که ناگهان بوی سبزی و کلرم گندیده هوا رو پر میکنه و میفهمیم که بهمون حمله شیمیایی شده اما چون زیاد خوردیم نمیتونیم حرکت کنم متاسفانه به دیار باقی می شتابیم.
بعد در کمال تعجب محمد موحدی از زیر میز پذیرایی میاد بیرون ویه لبخند میزنه و شروع میکنه به خوردن غذاها...